ناگهان پرده بر انداخته ای ...
اول بار که چشم هایت را باز می کنی ، نگاهت به نگاه پیامبر گره می خورد.
می خندی!
وچه شیرین می خندی!
دل پیامبر را می بری با این خنده هایت .
بعد شروع می کنی به خواندن : قد افلح المؤمنون...
پیامبر ، لبهایت را می بوسد و چون جان شیرین در آغوشت می فشارد. به چشم های خمار مهربانت چشم می دوزد و آرام آرام گونه های لطیفت را نوازش میکند .
پلک های تو ، آهسته روی هم می نشینند ... خوابت می برد...
در مقابل این خنده های ناز تو ، اشک بر حلقه ی دیدگان پیامبر حلقه میزند.
هیچ کس اما ، علت این اندوهی که با قران خواندن تو بر دل رسول خدا نشسته را ، نمی فهمد ...
کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیرازکم آورد نوشت :
ناگهان پرده بر انداخته ای یعنی چه
مست از باده برون تاخته ای یعنی چه...